یکی از علاقه مندان ایشان می گوید:


« سال ها پیش که شور و نشاط جوانی داشتم و از همه چیز


و همه کس برای مهذب شدن بریده بودم و همه حواسم به


 آیت الله بهجت - دام ظله - بود، صبح دل انگیزی برای شرکت


 در مجلس مرثیه هفتگی ایشان به خانه شان رفتم.


( آن زمان ها ایشان در خانهء سابق خود مجلس روضه برقرار می کردند)


 اما چون یک ساعت زودتذ آمده بودم، پشت در نشستم تا


 ساعت شروع مجلس رسیده و در باز شود و هیچ کس جز من آن جا نبود.

 



از آن جا که انس بسیار شدیدی به ایشان داشتم و کاملا


 شیفتهء ایشان بودم، به ذهنم رسید که « چه می شد


 اگر برای یک دم، سایه مهر و ملاطفت ایشان بر من


 افتد تا از خستگی پیمودن این راه بیاسایم؟!! چه مانعی دارد


که حضرت آقا - مد ظله - برای این که بفهمانند من از چشک


عنایتشان دور نیستم، همین حالا بیایند، در را باز کردهعنم


 و مرا به خانه دعوت کنند؟!!! دیوار ها که برای ایشان حجاب


نیست و هرگاه بخواهند پشت یوارها و نیت انسان را می بینند


و می دانند ، پس چرا توقع نداشته باشم؟!!


و چون هیچ اثری ندیدم، در آن خلوت کوچه ، آرام آرام


 و بی صدا گریه ام گرفت و خود را بدبخت و بی حاصل دیدم


 که با وجود همه تلاشهایم، هنوز شایسته چنین عنایتی نیستم.


در همین حال که در درون خود می سوختم، صدای نزدیک شدن گامهایی


 را از داخل خانهء آقا -دام ظله- شنیدم و از شرم حضور خود را


در کوچه کنار خانهء ایشان کاملا پنهان کردم تا حتی اگر کسی جز


ایشان در را گشود و بیرون رفت مرا نبیند و ناگهان در باز شد


و آن آفتاب زندگی بخش با شب کلاه و دشداشه ای سفید بیرون آمد


 و کمی به داخل کوچه ای که در آن پنهان شده بودم متمایل شده


 و فرمودند:« بیا داخل»


با آمیزه ای بسیار شیرین از هیبت و محبت که هر چه سخن بود،


از یاد می برد، وارد خانه شدم با چه حالی!!!



پیش تو جامه در برم، نعره زند که بر درم


آمدمت که بنگرم، گریه نمی دهد امان


و ساعتی بعد دوباره در خانه را برای برگزاری روضه گشودند. (1)


 

(1) نفس مطمئنه ، صفحه 18


18