کوچه بی انتها                 

 

 

از یک محله به یک مدرسه می رفتند

اما با دو مسیر متفاوت .

هر چه دوستش اصرار می کرد بیا از همین کوچه برویم ،

قبول نمی کرد .

می گفت :





این کوچه پر از دختره ،‌من نمیام .

معلوم نیست این کوچه به کجا ختم می شه . !


شهید علی صیاد شیرازی


 

 

***

 

              نیت عاشقانه                

 

 

 

 

روزی از «رضا» پرسیدم :

 تا به حال چند بار مجروح شده ای ؟

 تبسمی کرد و گفت : یازده بار !

و اگر خدا بخواهد به نیت دوازده امام ، در مرتبه ی دوازدهم شهید می شوم .

او همان طور که وعده داده بود ،

مدتی بعد در منطقه ی «شرهانی» به

وسیله ی ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت .

 

 رضا چراغی فرمانده لشکر ۲۷  محمد رسول الله صلی الله علیه و آله

 

پی نوشت

از دوستهای خوبم می خواهم برام دعا کنند با تمام وجود که ....

 

 

 

              درس بندگی               

 

 

 


بزرگترین خواهش من این است که بعد از مردن من ‌

 به من شهید نگوئید شاید تعجب کنید !

ولی تعجبی ندارد .

من خود رالایق نمی دانم

که نام پر ارزش شهید بر من نامگذاری شود .

 

شهید عباس صفری

 

پی نوشت :

قابل توجه اونایی که مثل من گناه کار تا یه کاری می کنن .

خودشون رو بهترین می دونن

 

 

 

 

 

 

خدایا خجالت می کشم که در روز قیامت سرور شهیدان بدنش پاره پاره باشد و من سالم باشم .

 

بار پروردگارا از تو می خواهم هر زمان که صلاح دانستی شهید شوم

 

ضمن اینکه به تمام مقربانت قسمت می دهم

 

که مرگ در رختخواب را نصیبم نکنی ،‌

 

اگر شهادت نصیبم شد بدنم تکه تکه شود که در صحرای محشر شرمنده نباشم .

 

شهید حمید عارف

 

ولادت : 13 رجب

 

شهادت : 21 رمضان

 

محل شهادت : ایستگاه حسینیه عملیات رمضان

 

پی نوشت :

 

 این شهید بزرگوار همانطور که از خدا خواسته بود با بدن تکه تکه شده به سوی معبود شتافت .

 

شهیدی که فقط سر داشت و نشانی از بدن او نبود .


 

 

 

 

 

 

 

 

             به یاد شهدای گمنام               

 

 

 

 


همیشه یک پیمانه برنج بیشتر می ریخت

هر عید برای نوجوانش لباس عید می خرید

یک روز ، جوانی را توی تلویزیون نشانم داد :

ببین چقدر شبیه سعید است !

اصلاً سعیدش همه جا بود حتی توی تلویزیون سال 89 .

چند روز پیش بنیاد شهید برای پسرش مراسم گرفت

نرفت !

حتی یک بار هم سر قبر خالی پسرش که فقط محض یاد آوری بود

نرفت

می گفت هدیه را پس نمی گیرند ، جلو ملائکه از خدا خجالت می کشم بروم دنبال پسرم !

آخرین باری که پسر این زن با یک ساک خالی از خانه رفت 27 سال پیش بود

هنوز برنگشته !!

شما را به خدا اینقدر بلند نگویید با پذیرش قطعنامه جنگ تمام شد

این زن ، پسرش را در جنگ جا گذاشته

یک وقت می شنود !

نه که او نداند جنگ تمام شده

حتی می داند که هدیه را پس نمی گیرید

او شماره همه روزهای جنگ را حفظ است !

... احیاناً خبری نشانی از پسرش ندارید ؟!

احیاناً پلاک پسر او گردن شما نیست ؟!

... یا مفرج هم یعقوب علیه السلام

چشم هایش غربت یک انتظار 27 ساله را دارد

" او یک مادر است ... "



 

 


 

     نقل از روزنامه کیهان