یکی   بود    یکی   نبود ..

غیر    خدا    زیر سقف    دلم کسی   نبود

راه   می رفتم    اسم   اون    ورد    زبون

می نشستم   کنج    دلم     بازم    خدای    مهربون


تا اینکه یه روزی که توی آسمون نشسته بود رنگین کمون

از ایوان دلم گذشت یکی به شکل مهربون

.


خونه ی دلم با وجود خدا تیره نبود

روی چمناش خاکریزه نبود

نمی دونم از کجا اومد اون نامهربون

چمنا را ، برگ و درختارا چید





دلم و کویر کرد ، قهر کرد رنگین کمون

.

.







حالا من و خدا جونم  بازم همخونه  شدیم

اما چه فایده ، از ترس شماتت غریبه ها  هم پیمونه شدیم