![](http://8pic.ir/images/lt7wj0fqxx9csjm46zv2.jpg)
شخص عارفى از اولیاء خدا سالى اراده سفر حج نمود،
پسرى داشت پرسید پدرجان کجا اراده دارى ، گفت : به زیارت خانه خدا مى روم ،
پسر خیال کرد که هر کس خانه خدا را ببیند خدا را هم مى بیند،
گفت : پدرجان مرا نیز همراه خود ببر،
پدر گفت : تو را صلاح نیست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد،
تا به میقات رسیدند احرام بستند و لبیک گویان بر حرم داخل شدند،
به محض ورود، آن پسر چنان متحیر شد که فورا به زمین افتاد و روح از بدنش بیرون رفت ،
![](http://8pic.ir/images/9xtce29ju9qmrdiwwsos.jpg)
عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، کجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من
، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبیدى او را یافتى ،
و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید او هم به مراد خویش رسید،
از هاتف غیبى صدائى شنید که او نه در قبر و نه در زمین و نه در بهشت است
بلکه او جایگاهش در نزد پروردگار است.
.