یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد :
من دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم
خطاب آمد برو صحرا ...
![](http://8pic.ir/images/rs0fdrj6hlgkz1t66fgq.jpg)
اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست .
حضرت اومد دید یه
مردی هست
داره بیل میزنه و کار میکنه .
حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که
خداوند میفرماید از خوبان ماست
از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد :
الان خداوند
بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه .
بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد .
فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت :
مولای من تا تو مرا
بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم .
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم .
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده .
رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه .
میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
![](http://8pic.ir/images/u1l3vowwdvlprfky6wi6.jpg)
تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم