
یوسف با کمال نیرو گفت : با کی نیست خدا یا ور من است .
روزی زلیخا با یوسف خلوت کرد
و از فرصت به دست آمده استفاده نمود.
روبه یوسف کرد و گفت: سرت را بلند کن و به من نگاهی کن.
یوسف گفت: می ترسم هیولای کور و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.
- زلیخا: به به! چه چشم های شهلا و زیبایی داری!

- یوسف: همین دیدگان من در خانه ی قبر، نخستین عضوی هستند
که متلاشی شده و روی صورتم می ریزند.
- زلیخا: چه قدر بوی خوشی داری!
- یوسف: اگر سه روز بعد از مرگ من بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار می کنی.
- زلیخا: چرا نزدیک من نمی آیی؟
- یوسف: چون می خواهم به قرب خداوند نایل شوم.
- زلیخا: گام بر روی فرش های پر بها و حریر من بگذار و خواسته مرا برآور.
- یوسف: می ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
وقتی که زلیخا استقامت و پاک دامنی یوسف را دید و یقین کرد
که تسلیم هوس های او نمی شود،
از راه تهدید وارد شد
و به یوسف گفت: حالا که چنین است تو را به شکنجه گران زندان می سپارم...
♥
♥
♥
یوسف با کمال نیرو گفت : با کی نیست خدا یاور من است .
♥
♥
