سرفه ها امانم را بریده بودند ..
ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت :
ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش می شود .
جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:
تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد ۱۰۰ تومان
بیشتر گرفت .
چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش .
گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!
همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده …
اما طول کشید …
زمان لازم بود …
همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..
راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت .
ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند .
از حالم سوال کرد
.
کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم …
اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت …
گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم
(وبا تموم وجودم بفهمم )
گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .
سکوت کرد …
به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود …
وارد اتوبان که شدیم …حالم بدتر شد …
سرفه ها امانم را بریده بودند …
ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود
و او چندشش میشود …
و رفت …
من تنها در شبی سرد ..
کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که:
چرا ؟
پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟
معلمانش چه ؟ …
شرمنده همه جانبازها ؛
مخصوصا اعصاب وروان و شیمیایی ها
روزگاری سالم بودند
سر حال و توانمند
رفتند
برای آرامش و امنیت من و تو ..
چیزی از ما نمیخواهند
جز یه مهربانی و لبخند