شخص عارفى از اولیاء خدا سالى اراده سفر حج نمود،


پسرى داشت پرسید پدرجان کجا اراده دارى ، گفت : به زیارت خانه خدا مى روم ،


پسر خیال کرد که هر کس خانه خدا را ببیند خدا را هم مى بیند،


گفت : پدرجان مرا نیز همراه خود ببر،


پدر گفت : تو را صلاح نیست ، پسر اصرار نمود، او هم ناچار پسر را به دنبال خود به حج برد،


تا به میقات رسیدند احرام بستند و لبیک گویان بر حرم داخل شدند،


به محض ‍ ورود، آن پسر چنان متحیر شد که فورا به زمین افتاد و روح از بدنش ‍ بیرون رفت ،




عارف دچار وحشت شده و مى گفت ، کجا رفت فرزند من و چه شد پاره جگر من


، از گوشه خانه خدا صدائى بلند شد، تو خانه را مى طلبیدى او را یافتى ،



و پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبید او هم به مراد خویش رسید،


از هاتف غیبى صدائى شنید که او نه در قبر و نه در زمین و نه در بهشت است


بلکه او جایگاهش در نزد پروردگار است.


.