دﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند:



ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ


 ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند،


یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ. ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود


 ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ی ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد.


 ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ


 و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛ اما نمی داند


یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر،


 دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!




ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود.


 نه گلوله ای شلیک می شود، و نه حتی نیزه ای پرتاب! اما گرگ


 با همه غرورش سرنگون میشود'!


حال بد نیست بدانیم که طمع، شهوت، پول، قدرت ،تکبر ،فخرفروشی،


حب جاه و مقام و احساس بى نیازى و بی مسوولیتی درقبال هم


نوع میتواند هر انسانى رو به سرنوشت این گرگ قطبی گرفتار کند...


هلاکت به دست خودمان، نه گلوله ای، نه نیزه ای ...


این حکایت خیلی از ما انسانهاست