گفت   : نه  خودم می برم .  برای   مادرمه 



آمده بود بیمارستان. کپسول اکسیژن مى خواست ؛ امانت، براى مادر مریضش

.

سرباز بخش را صدا زدم، کپسول راببرد. نگذاشت.


هرچه گفتم: «امیر، شما اجازه بفرمایید.»


قبول نکرد.  اجازه نداد.


خودش برداشت

.

گفت:


«نه! خودم مى برم. براى مادرمه»


********----------------*******



سحر بود. نماز را در حرم امام خواندیم و راه افتادیم.


رسممان بود که صبح روز اوّل برویم سر خاک. رسیدیم.


هنوز آفتاب نزده بود، امّا همه جا روشن بود.


یکی زودتر از همه آمده بود; زودتر از بقیّه، زودتر از ما


گفتم: شما چرا این موقع صبح خودتون روبه زحمت انداختید؟


آیت الله خامنه ای فرمودند:   دلم   براى صیادم تنگ شده. مُدَتیه ازش دور شده ام




تازه دیروز به خاک سپرده بودیمش